ساعت رو روی ۷:۳۰ کوک میکنم ، با شیم دم پارک قرار داریم که از اونجا بریم کاروانسرا ، دراز کشیدم رو تختم هوای سرد پیچیده تو اتاقم دماغم یخ کرده ، موهایی که بلند ترین لاخش به یک بند انگشت نمی‌رسه هم خیسه کوتاهشون کردم هرکس میبینه میگه خلی تو ! امشب تو اتوبوس دانشگاه از برگشت اینقدر خندیدم که نفسم بند شده بود ، هرچی آدم بود ریخته بود تو اتوبوس اصلا نمیشد نفس بکشی ، دستم و به صندلی یه پسری گرفته بودم انگشتام محکم فرو رفت تو کتفش اما خب من بعدش متوجه شدم اون کتف دوستم نبود کتف پسر جلویی بود -_-

اونجا حس میکنم خبرچین داره اینجا راحت ترم


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها