حجم استرسی که امروز عصر بهم وارد شد و تحمل کردم اونقدر زیاد بود که از درد پهلو و معده هنوز به خودم میپیچم ، پارچه ی گرم دور کمرم بستم ، مامانم داغ می‌کنه میذارم رو دلم رو پهلوم رو معدم شدنم هم یه عالمه دیگه داره یه درد متفاوت تر و سخت تر ، با خالم حرف زدم که الان دست به گوشی شدم تا چند کلمه بعد مدتها تایپ کنم . امروز من عجیب ترین و متفاوت ترین تجربه رو داشتم . من و امیپ سه نفرمون با چندتا از هم‌دانشگاهی هامون یا همون همکلاسی هامون خیلی جوریم توش به یه همکلاسی پسر هم که ادمِ یعنی شبیه پسرای الان جو گیر نیست حداقل میشه باهاش حرف زد بدون اینکه جو بگیرتش ، مثه یه دوست خوب برای سه تامونه بدون هیچ چیز دیگه آیی به هنر علاقه داره یه همین خاطر تمام بحث من و اون سر همینه من تنها کسیم ک تو گروه بهش میگم شما نه تو ، من اینجوریه اخلاقم . با اینکه یک سال و نیمه می‌شناسمش . اما بهش گفتم امروز ژوژمانه به همه ی بچه ها خواستین بیاین ، فقط اون اومد و جلسه ی ژوژمان جوری بود که باید تو کلاس می‌بودیم اومد و همه فکر کردن ما دوست دختر دوست پسریم چون همه یا دوست پسر و فلان و بیسار اومدن . خلاصه من استرس زیادی داشتم ، فشارعصبی زیادی روم بود حتی احساس خلا میکردم و هرآن ممکن بود غش کنم ‌ بعد جلسه بنده ی خدا تشکر کرد از کارام تعریف کرد و رفت . همه چی به کنار اینکه ملت این تصور رو کردن من حالم بده شد ، اون جایگاه یه دوست رو داره برام فقط همین تازه اونم دوستی که هراز چندگاهی من باهاش هم کلام میشم . خدا می‌دونه چقدر حالم بده بود از این بابت . بیخیال ک بقیه چی فکر کردن اما من بخاطر همون پیس پیس ها و خنده های بچه ها بدم اومد . حالم بده شد . خیلی اه که چقدر سخت بوووود احساس میکردم تموم شدم .


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها